هر چه زمان بیشتر می گذشت ، این رویا بیشتر تسخیرش می کرد ، رویایی واحد : رویای اینکه روزی آوازی زاده شود که نام او را بزرگ بدارد؛ آوازی که خودش هم شبانگاه در کوهستان در زیر آسمان پوشیده از ابر بتواند آن را بشنود . ولی پس از آن همه سالها ، هرگز کسی به فکر نیفتاد بود که او را بسراید . با حیرت می اندیشید ، حال آنکه هنوز جوان بود ، روزگار درازی در پیش رو داشت .
سالیان درازی پیش از آن در یک شب پائیزی ، زمانی که تنها در راه املاک خود ، در دل کوهساران ، پیش می رفت این رویا در او زاده شده بود. در افق های چهار گانه ، در سیاهی شب، کوهای بلند تر و تهدید آمیز تر، روی می نمودند و او که تفنگ بر دوش قدم بر می داشت . در پای این ارتفاعات سر گیجه آور تیره، بیش از پیش ، خود را خرد و حقیر می یافت . بر اثر این احساس ، روحش از پای در آمده بود و او همچنان پیش می رفت که ناگهان از جایی بسیار دور آوازی به گوشش رسید .
آوازی قهرمانی بود با صدایی کشیده و دارای الحان نافذ خوانده می شد، صدا از کلبه ای دور ، گم گشته در ظلمت ، بر می خاست. باد این آواز را بی هدف به هر سو می برد و او نتوانست مبدأ دقیق آن را تشخیص دهد؛ سپس صدا رفته رفته خاموش شد و آواز غیر قابل دسترس تر و ابدی تر از خود کوهساران، ، در نقطه ای در آن سوی کوه ها محو شد. آن زمان بود که رویای بزرگ او ناگهان پا به عرصه وجو نهاد : رویای آنکه بشنود نامش در آوازی ، همانگونه محزون و رقت انگیز ، در دل شب بر زبان رانده شود .
از آن زمان سالیان درازی گذشته بود و هیچ آوازی به زندگیش پیوند نخورده بود . درست است که زیر آسمان ماله سی بیش از پیش از شما ر آوازه های نو کاسته می شد، ولی باز هم اینجا و آنجا ، آوازی می ساختند و حتی پیش می آمد که در آنها زندگانی را بستانند. و او مدام با حیرت از خود می پرسید :« یعنی هیچ کس نخواهد بود که آوازی نثار من کند؟» و اندوه، بیش از پیش ، او را دچار اندوه می کرد .
در یک روز بازار ، در دهکده ای دور افتاده ، مردی را در کافه ای به قتل رساند. قربانیش به خانواده ای تعلق داشت که پدر کشتگی دیرین، آن را در برابر خانواده خودش قرار می داد. در حقیقت ریختن خون این مرد وظیفه او نبود ، زیرا در میان افراد طایفه خودش که شمارش هم فراوان بود- او دورترین خویشاوندان قربانی سابق این انتقام گیری به شمار می رفت. و لی او جرأت کرد که جان خود را به خطر بیندازد و در وسط کافه آن دهکده دور افتاده، قاتل را به قتل رساند. اما با وجود چنین اقدامی ، کسی آوازی وقف او نکرد . وقتی که شب فرا می رسید، او بیهوده انتظار می کشید تا نام خود را در آوازی بشنود.
اما شب ها همه به نحوی یکسان سرد، به نحوی یکسان یأس بار ، خفه و بی رنگ ، می آمدند و می رفتند. مرد اندوه زده و رنگ باخته ، به خود می گفت: « هرگز، هیچ کس!» و یاران روستایی اش را که کیسه ای ذرت بر دوش داشتند و از زمین های دور افتاده شان باز می گشتند، نظاره می کرد. روزی یکی از سالخوردگان خطه به آن گفته بود : « آواز به بهایی گزاف به چنگ می آید . پسرم دلباخته، آواز نباش ، زیرا که آواز زندگی ها طلب می کند!»
مرد با خود اندیشیده بود:« نمی توانم گمان کنم که آواز به چنین بهایی به دست آید . و اگر این طور باشد...» شبی ، دختری را از خطه ای دیگر ربود . نه آن که این دختر را دوست داشته باشد ؛ بلکه فقط می خواست که آوازه نامش همه جا پخش شود . ولی هفته ها و ماه های زمستان پر برف و باد گذشت و او در کنار این همسر که اکنون می دانست که شوهر به او علاقه قلبی ندارد ، انتظار می کشید و آواز رویایی هرگز به گوش نمی رسید. آن گاه به خود می گفت:« کسی چه می داند، وقتی دوباره بهار شود ...» و اندوه عمیقی که او را می فرسود در چشمانش خوانده می شد .
تأکید می ورزید:« آری ، بهار، آوازه ها را بارور می کند.» اما بهار نیز آمد و به همان نحو گذشت و در هیچ جا کمترین آوازی در بزرگداشت نام او طنین نیفکند. باز هم امید ورزید:« شاید این تابستان بیاید. آن وقت شبها گرم است ومردان کمتر نگران گرسنگی خود هستند.» اما تابستان هم به نوبه خود سپری شد و چشمان او در کاسه خانه گود افتاده اش اندوه بار شد. پرندگان، دسته دسته چراه گاهای کوهستانی را ترک می کردند و از شمال شرق، ابرهای بارانی پی در پی می رسیدند. باد، زوزه کشان از این خلا های عظیم می گذشت.
در یک شب پائیزی ، اعضای موکبی که عروسی را به سوی دهکده دور افتاده شان می بردند، در نزدیکی دهکده بزرگی ، گرفتار باران شدند. چون به اسبها هی زدند که سریعتر قد م ها بردارند ، با پیکر مردی که در کنار جاده افتاده بود مواجه شدند. تفنگش را حمایل کرده بود و بارانی که موهایش را خیس می کرد، خونی را که مرد به آن آغشته بود ، شسته بود. یکی ازافراد موکب ، او را به پشت غلتاند ، ولی کسی نتوانست بگوید که او کیست. او را همانجا رها کردند و به سوی دهکده کاملا نزدیک، به قصد مهمانخانه ای که شب را در آن بگذرانند، اسب تاختند و در آن مهمانخانه، زمانی را که می نوشیدند ، یکی از آنان مردی پیر، لاغر و تکیده، لاهوت خود را به دست گرفت و فی البداهه آوازی سر کرد که در آن از پیکر بی جان مردی ناشناس که در میان جاده با صورت به زمین افتاده بود و باران بر او می بارید، یاد می شد.
روز بعد، اعضای موکب از دل کوهای پوشیده از ابر، راه خود را به سوی گردنه های بلند از سر گرفتند و آوازی را که تازه زاده شده بود با خود بردند.
پیام بگذارید